گلدانها را آب داده ام و آشغالها را بيرون برده ام، پرده ها را كشيده ام و كتابها را مرتب كرده ام ، با چايي كه از مغولستان آورده ام و شكلاتي كه نرگس از هلند آورده است ، منتظر رها هستم تا بيايد و به خيابان برويم
از خيابان صداي بوق و ترقه و شادماني مي آيد
در زير تمام اين صداها، كسي در همسايگي ملودي لطيف و غمگين و شيريني را با ساز دهني تكرار مي كند
آهنگي كه نامش را نمي دانم اما مي شناسمش
به پنجره او خيره شده ام و اين سوال با موسيقي در ذهنم چرخ مي زند كه آيا او هم براي همان روزها مي نوازد