۱۰ دی ۱۳۹۴

تهران زيبا بود

در يك پادگان نظامي بزرگ شدم در مرز ايران و عراق، با طبيعت كوهپايه اي و زيبايش، همه اولين هايم آنجا بود، اولين افتادن دندان، اولين مدرسه، اولين دوچرخه سواري، اولين دوست (سلا م هنگامه) 
يك جورايي زادگاه من شد، 
شيراز را تنها تابستانها مي ديدم و شهر تعطيلاتم بود با آبتني در حوض و خوابيدن در حياط و باغ هايش 
جنك شد و از خانه فرار كرديم و شيراز شد شهر اولين  درد و رنج و اولين تنهايي و وحشت  و اولين تجربه مرگ ...
و خانه ام
پشت كوهها باقي مانده بود ، 
آنقدر  كه هنوز هم در تمامي روياهاي بازگشت به خانه ام، خانه ، شيراز نيست، 
همان خانه هاي سازماني در ميانه دشت و كوه است كه از پشت پنجره اش گلهاي بابونه ديده مي شد
بعد از آن هيج شهري شهر من نشد و من هميشه مسافر بودم، اين را زن فالگيري در نوزده سالگي ام گفته بود: هي دختر ، هي ،غربتت هيچوقت تموم نمي شه دختر ....
تهران اما مدت بسيار طولاني مسافرخانه ام بود و بعد خانه ام شد  
در اين شهر اولين هاي بزرگسالي را تجربه كردم كه همه اشان شيرين نبودند اما كامل و ضروري بودند: جواني، عشق، درس، كار، آدمها، آدمها .... 
و شد شهر من 
و امروز كه بايد برگردم تهران غمگينم و 
از اينكه از رفتنم غمگينم هم، غمگينم
حس خيانت دارم به شهري كه اين همه سال مرا دوست داشته است
دلم براي هواي تهران جواني من تنگ شده 

۸ دی ۱۳۹۴

و البته كه من بزرگوارانه پذيرفتم و او به جبرانش درختهايم را سم باشي كرد

درخت انجيري دارم كه شاخه هايش به باغ  بدون ديوار همسايه كشيده شده است، انجيرهايش هم بزرگ و سياه و شيرين و وسوسه كننده و من چندين ماه  حضور رهگذراني كه براي خوردن و ديد زدن حياط مي آمدند را تحمل كردم، 
درخت كه بخواب رفت بعد از مدتها كشمكش كه مبادا صاحب باغ ناراحت شود و انواع پاسخي كه در ذهنم آماده كرده بودم، تصميم گرفتم شاخه هاي آن طرف را هرس كنم، 
اره را برداشتم  و روي ديوار كوتاه نشستم و تا نيمه اولين شاخه را اره كردم كه  وجدانم شروع به وراجي كرد: 
حالا مگه چند ماه انجير داره...
حالا تو بيا تو خونه بمون  وقتي مردم مي يان...
حالا تو منظره باغ اونا رو داري استفاده مي كني...
خجالت بكش ...
دست از كار  كشيدم و برگشتم  داخل خانه و دمنوشم را ريختم كه پيرمرد همسايه را ديدم كه وارد باغ شد، گمان كردم كه مرا در حال درخت بري ديده است، به سراغش رفتم و بعد از سلام و عليك گفت كه : 
گفت از آنجا كه درخت انجير بر روي پرتقالهايش سايه انداخته است ،
اجازه دارد انجير سمت خودش را هرس كند؟ 

۵ دی ۱۳۹۴

من بسيار خوشبختم

امروز، در تمام ساعتهایی که آفتاب بود، در مهتابی روی صندلی راحتی لمیدم و از جین استین خواندم، 
فضای دلپذیر  و ملایم و عاشقانه کتابهای او با صدای غازهای همسایه و زنبورهای که در آفتاب جان گرفته بودند، ترکیب بسیار لذت بخشی ایجاد کرده بود و من به یاد آوردم که مدتهاست در آفتاب دراز نکشیده و کتاب نخوانده ام
کاری که در سالهای دور ، آن زمان  که هنوز در چرخگوشت سریع گذر با شتاب روزها  نیفتاده بودم، در دوران نوجوانی مدام انجام می دادم
احروز هر  از گاهی سرم را بالا می آوردم از پشت عینک افتابی به آسمان و نارنج ها و آخرین گلهای رز پاییزی نگاه می کردم و با خود م تکرار می کردم

۲ دی ۱۳۹۴

مامان بزرك محدثه

يك گاو داشتيم، شوهرم گاو را فروخت ،خيلي ناراحت شدم، بهش گفتم گاو را نفروش، گفت دوباره برات مي خرم، گفتم نفروش، گفت نه بايد بفروشم ، مادرت مريضه، مادرم سرطان داشت، من نمي دونستم، گاو را فروخت خرج مادرم كرد، چند سال بعد هم برام دوباره گاو خريد
چهل سال بعد وقتي كه خودش مريض شد ، برادرم بيست شب يا نمي دونم بيست و چهار شب بالاي سرش تو مريضخونه بيدار نشست كه تنها نباشه، آب دستش مي داد، 
مي بيني ننه؟ چهل سال طول كشيد ، اما قسمت شد قرضمونو بديم بهش

۱ دی ۱۳۹۴

و من نفسي به راحتي كشيدم

مرد جوان نابینای وارد اتوبوس شد و گفت: با سلام خدمت دوستان و عزیزان محترم، امیدوارم که یلدای دلپذیری در راه داشته باشید، بنده اینجا هستم تا برای شما آواز بخوانم و از این راه کسب درامد کنم، امید است که مورد لطف و توجه شما قرار گیرد، پیشاپیش سپاسگذارم، آهنگی که اکنون برای شما می خوانم از زنده یاد بانو مرضیه است، سپاس
بعد شروع کردن به خواندن 
اتوبوس در سکوت بود، چند نفر به آرامی اسکناسی را به دستانش نزدیک کردند اما بقیه صبر کردند تا آوازش  تمام شود
بعد از گرفتن اسکناسها که با تشکر مدام بود گفت: 
از شما هنر دوستان عزیز که به اواز من گوش سپرید کمال تشکر را دارم، امید که پسندید باشید ،روز و روزگار بر شما خوش و خداحافظ شما
هنوز همه اتوبوس ساکت بود
اتوبوس ایستاد و مرد جوان پیاده شد، پیرمردی جلوی برخورد او با دیوار ایستگاه را گرفت و به سمت پله راهنمایی اش کرد، داشت پیاده می شد که ناگهان مردی از ته اتوبوس داد زد
دمت گرم

۲۹ آذر ۱۳۹۴

شاهزادگان معاصر سرزمين من

در فست فودي برايم خودم مرغ سوخاري تند سفارش داده بودم با سالاد سزار و  در حال خوردن و وب گردي متوجه شدم ميز همسايه ام دو دختر فال فروش هستند كه در حال خوردن ساندويج اند، با توجه به منو متوجه بودم كه غذايشان چندان ارزان نيست
متعجب زير نظرشان گرفته بودم كه ديدم دختر گارسون دو نوشابه هم آورد و گفت اين را يكنفر ديگر مهمانتان كرده است، حالا ديگر بقيه ميزها زير چشمي دخترها را كه با وقار و شادمان در حال خوردن بودند زير نظر گرفتند، مرد تپل اشپز اومد سر ميزشان و محل زندگيشان را پرسيد و معلوم شد محله او و دخترها يكي است و كلي صحبتشان گل انداخت
دخترها غذا را خوردند و با دقت ميز را تميز كردند و اشغالها را در سطل ريختند و با لبخند به همه نگاه كردند، نگاه يكيشان به من كه رسيد صدايش كردم و جعبه سالاد سزار را كه هنوز باز نكرده بودم را به او دادم
با لبخند گفت: باور كنيد من جاي خوردن ديگه ندارم و نصف ساندويچم را به برادرم دادم

۲۸ آذر ۱۳۹۴

مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل

خاله رها براي نذري ديگ بزرگي را از همسايه كوچه بغلي قرض گرفتند، هنگام پس دادن ديگ، از آنجا كه هيچ مرد و هيچ ماشيني در كار نبوده، خانمها خودشان ديگ را از پنج طبقه ساختمان پايين آوردند و آن را روي ويلچر گذاشتند و به سمت خانه طرف راه افتادند
حالا تصور سه خانم چادر كه ديگي ويلچر نشين را هل مي دهند به كنار،
تلاششان براي اينكه صاحب ديگ نفهمد آنها ماشين نداشته اند و ويلچر را نبيند يك طرف،
از همه بامزه تر كه در برگشت به نظر خانمها رسيده كه زشت است ويلچر خالي را هل بدهند و يكي از آنها روي ويلچر نشسته و برگشتند 

۲۷ آذر ۱۳۹۴

بچه هاي آخرالزمان

دوقلو ها عشق شمع روشن كردن هستند، حالا دو قل دستش را سوزانده و مادرك برايش انگشتش رادر ليواني آب گذاشته  و در تخت برايش داستان مهمانان ناخوانده را خوانده است تا حواسش پرت شود
حالا چقدر قبلش دستورات دادن آقا و چقدر سوالات بيشماري درباره قصه داشتند و اينا به كنار
، قصه كه تموم شده امر فرمودند مادرك براشون اب بياره
مامان هم بهش گفته كه پاهاش درد مي كنه و خودش بره از تو اشپزخونه برداره
دوقل رفته با ليوان دم در و انگشتش هم هنوز داخل ليوانه و يه ابرو با خشم بالا انداخته كه:
چطور پيرزن رفت درو  واسه، گربه و الاغ و گنجشك و سگ و گاو و  كلاغ باز كرد و خسته نشد،تو خسته مي شي براي من آب بياري؟

۲۵ آذر ۱۳۹۴

حسرت برانگيز

در جلوي سواري هاي شمال، هميشه آشوبي به راه است، راننده ها نام شهرها را فرياد مي زنند و هركدام مسافران را دعوت به ورود به دفتر خودشان مي كنند و اصرار دارند كه همين الان ماشين حركت مي كند
در ميان اين شلوغي مردي ميانسال قدم زنان به جلوي آنان رسيد و همه به سمتش دويدند و از او پرسيدند كه به كجا مي رود؟ 
مرد ايستاد و همه منتظر ، 
مرد به همه دفتر ها و درها و مردها نگاه كرد
يكي از راننده ها جلو آمد و سوالش را تكرار كرد: 
آقا شما كجا تشريف مي بريد؟
مرد سرانجام سكوتش را تمام كرد وبا شادماني غيرمنتظري گفت: خونه 

۱۹ آذر ۱۳۹۴

مردم مهربان شده اند

مرد در جلوي عابربانك دستپاچه شماره حساب را وارد مي كرد اما هر بار ناموفق بود، دختر جوان پشت سرش گفت: مي خواهيد برايتان بخوانم
مرد نفسي به راحتي كشيد و بقيه صف در آرامش منتظر شدند تا كار آن دو تمام شود
زني از گاري لبو و باقلي خريد، كمي جلوتر دختري عقب مانده ،در ميان زباله ها به دنبال غذا مي گشت، زن به خريدهايش نگاه كرد و لبو را انتخاب كرد و به دختر داد
در اتوبوس شلوغ دختر وارد شد، صندلي خالي نبود، دختري همسن خودش روي تك صندلي اش كنار كشيد، دومي آمد كنارش نشست
زني بچه به بغل در كوچه طولاني راه مي رفت، زني ميانسال سوار بر تاكسي تلفني بود، از راننده خواست كه مادر و بچه را سوار كند
زن و شوهري با بسته هاي سنگين بالاي پله هاي مترو بودند، چند پسر جوان شلوغ كنان پايين مي رفتند، متوقف شدند و از آنان پرسيدند: كمك مي خواهيد؟
اينها را همه در همين ايران خودمان ديدم ، در همين يك ماه گذشته

۱۸ آذر ۱۳۹۴

معجزه

پدرم هیچوقت هیچ دوستی نداشت، ارتشی تنها و مغروری با خلق و خوی خاص خودش،  در اتاق خودش، روبروی تلویزیون خودش 
عمرش را در سکوت می گذراند
حالا اتفاق عجیبی بین او و دوقلوها رخ داده است، ساعتها در حیاط با آنان بازی می کند، تمامی خواسته های کودکانه شان را براورده می کند، حتی برای آمدنشان و بازی آینده،برنامه ریزی می کند
ان دو نیز به شدت دوستش دارند و مادرک را دعوا می کنند که کار زیادی بر عهده بابایی می گذارد و او خسته می شود
دیشب مادرک با حیرت از قلی می گفت که صبح رفته بابایی را بیدار کرده که پاشو بازی
در خانه ما از خواب پریدن بابا سالهاست که گناهی نا بخشودنی بوده است
و بابا تنها در جوابش گفته : حالا بیا تو بغلم یککم بخوابیم
و قل دست در گردنش انداخته و خوابیده!

۱۵ آذر ۱۳۹۴

بايد بازم بدنيا بيام

يه اپ روي ايپدم كشف كردم( خدا مرگم بوده كي فكر مي كرد يه روز به اين زبون ياجوج و ماجوج حرف بزنم)  
يه مزقوني رو اين ماسماسك پيدا كردم كه هواي شهرهاي مختلف را با تصاوير  نشون مي ده
منم به جز هواي تهران و شيراز و شمال
هواي يه شهري تو اسپانيا، يه دونه تو استراليا و يك جايي تو چين را روش سيو كردم
هر از گاهي در روزهاي باراني از اينكه شهرم در اسپانيا افتابي است ذوق مي كنم
يا وقتي در اون يكي شهرم تو چين داره برف مي ياد، هيجانزده مي شم
بعد دماهاشونو با هم مقايسه مي كنم و شدت بادو
بعد تصور مي كنم الان اونجا چي پوشيدم و چه جور نسيمي به صورتم مي خوره
مي خوام مزقونو ارتقا بدم ، 
شهرهاي محل سكونتم خيلي زيادن

۱۴ آذر ۱۳۹۴

و شرمنده ام كه جواب آزمايش هميشه مثبت بوده

زمانی که به خصوصیت، حساسیت یا ویژگی نامطبوعی در  همکاران، دوستان و فامیل بر می  خورم ، مرض اين دارم كه مدام آزمایشهای انسانی ترتیب دهم که تا به من اثبات شود که طرف دروغگو ، حسود و یا خسیس است
گمان می کنم در ته ذهنم آرزوی این را دارم که  معلوم شود اشتباه از من بوده است

۱۳ آذر ۱۳۹۴

ولي ما گونه اي مقاوم به تمامي سموم و آفات هستيم، مگه نه؟!

با مامان رها تو جاده ها ي شمالي مي چرخيديم، و او مدام از گلها و گياهاني مي پرسيد كه نهال و يا قلمه اشان را با خود ببرد
رها بهش گفت: مامان اينا تو تهران در نمي ياد
مامانش با غم ادامه داد: اوهوم، تو تهران آدما  از پا درميان

۱۱ آذر ۱۳۹۴

مادرك هاي آخرالزمان

-خب مادرک روزت را چگونه گذراندی؟
-غصه خوردم واسه ای خانومو که فیلمش دیدم
-کدوم؟
-همی خبرنگارو که زن یه نویسنده معروفی بود، خیلی خوشوم اومد ازش، خیلی شجاع بوده، رفته اسپانیا جنگ کرده بود ، شوهرش حسودیش می کرده، جدا شدن 
-فهمیدم مارتا گلهورن را می گی، زن ارنست همینگوی
-ها همو ماری ، خیلی هم خوشگل بوده واسه دوره خودش
-حالا چرا غصه خوردی؟
خودکشی کرد اخرش، البته خوب کاری کرد، عمرش کرده بودا، اما دلمون سوخت ، حالو واسه ای که زنگ نزدم
-چی کار داشتی؟
- گفتم تو ای اینترنتو برام بگردی ببیبینی از این خانومو کتابی هم هست؟
-گلهورن؟
-نه او نویسنده مصریو که موهاش عین پنبه سفیده، جیگرش برم، خیلی هم روش زیاده، طرف زنارو می گیره
نوال سعداوی؟
-ها همو، فیلم اینم دیدم خیلی دوسش داشتم می خوام کتابش بوخونم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...