بیست و یک ساله بودم.
آخرین روزهایی دانشجوی دبیری ام را در شهرستانی دور می گذراندم
از طرف آموزش و پرورش ، فرمهای کامپیوتری به ما داده شده بود تا محل خدمتمان را مشخص کنیم
همه بچه ها بدون تردید استان خودشان را انتخاب کرده بودند
فردا آخرین مهلت بود و من هنوز فرم را پر نکرده بودم
در چهار سال دانشجویی در کلاسهای انجمن سینمای جوان شرکت کرده بودم و مدتها بود می دانستم که از جنس دبیری نیستم
تنها راهش این بود که دوباره دانشگاه رشته هنر شرکت کنم(آن زمان نمی شد فوق غیر مرتبط شرکت کنی)و تنها تهران رشته هنر داشت
و من درعمرم پایم را تهران نگذاشته بودم
و می ترسیدم
کار و تحصیل در پایتخت؟
به خانواده چه باید می گفتم؟ پدرم عقیده داشت هر کسی هنر بخواند معتاد می شود.
اصلا استعدادش را داشتم؟
جراتش را؟
اگر دانشگاه قبول نمی شدم چه؟
به محوطه خوابگاه رفتم و روی تاب نشستم،غروبی دلگیر بود که حالم را خراب تر کرده بود. از شدت اضطراب دچار تهوع شده بودم...چه باید می کردم
یک زندگی کارمندی امن و مطمئن در کنار خانواده یا تهران بزرگ در تنهایی با آینده ای نامشخص
یک هم اتاقی آمد کنارم
دختری که با صدای ملایم حرف می زد با گامهای ملایم راه می رفت و احتمالا در عمرش هیچوقت هیچ قانونی شرعی و عرفی و دولتی را زیر پا نگذاشته بود
بسیار متفاوت با منی که عصرها از لای سیم های اطراف خوابگاه از دست نگهبانان دانشکده فرار می کردم و به گشت و گذار در روستاهای اطراف می رفتم
از من پرسید که چرا گرفته ام؟
در آن زمان من اصلا او را قابل نمی دانستم که مشکلاتم را با او در میان بگذارم
اما گفتم
او به سادگی شانه بالا انداخت، عینکش را جابجا کرد و چادرش را جلو کشید و جمله ای گفت که باعث شد من فرم را پر کنم
.
اینطور شد که با یک ساک و بیست هزارتومن پول وارد ترمینال غرب شدم
.
این روزها بیست سالی از آن روز ها می گذرد
و خانواده ام هنوز فکر می کنند که یک اشتباه کامپیوتری محل خدمت مرا تهران تعیین کرده
سالهای زیادی گذشته که همه شان سالهای خوبی نبودند ، با این همه خوب بودند
اما در همه این سالها هیچوقت فرصت نشد که به تو
صهبا خرازی دختر تپل و عینکی و چادری آن روزها
بگویم
چقدر شادی های امروزم را مدیون آن یک جمله ات هستم